معنی نقره داغ کردن

لغت نامه دهخدا

نقره داغ کردن

نقره داغ کردن. [ن ُ رَ / رِ ک َ دَ] (مص مرکب) درتداول عامه، جریمه ٔ نقدی گرفتن. (یادداشت مؤلف).


نقره داغ

نقره داغ. [ن ُ رَ / رِ] (اِ مرکب) در تداول عامه، جریمه ٔ نقدی. جزای نقدی. (یادداشت مؤلف).


داغ کردن

داغ کردن. [ک َ دَ] (مص مرکب) تسویم. (دهار). وسم. (تاج المصادر) (دهار). حسم. (ترجمان القرآن). کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). سمه. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). صماح. (منتهی الارب). تحویر. (تاج المصادر). آهن تفته برای نشان حیوان بر پوست نهادن. سوختن جزئی از پوست تن با آهنی تفته یا چیزی مانند آن و این در حیوان چون اسب و استر وشتر و گوسفند و غیره نشانی است گم نشدن او را. داغ کشیدن. داغ نهادن بر. داغ زدن. نشان کردن و بر بدن حیوان اثر سوختگی با آلت داغ پدید آوردن:
هرچه زینسو داغ کرد از سوی دیگر هدیه داد
شاعران را با لگام و زائران را با فسار.
فرخی.
ران خورشید را بدان آتش
داغ شاه جهان کنید امروز.
خاقانی.
نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.
نظامی.
اگر برگ گلی بیند درین باغ
بنام شاه آفاقش کند داغ.
نظامی.
تطنیه؛ داغ کردن در پهلوی شتر. تکشیخ، داغ کردن بر تهیگاه. تحجیر؛ داغ کردن گرداگرد چشم شتر به آهن مدور. لعط؛ داغ کردن بر پهنای گردن. الجام، داغ کردن به داغ لجام. هقع؛ داغ کردن چیزی را. تسطیع؛ داغ کردن گردن شتر در درازی. (منتهی الارب). || به آهن تفته سوختن بشره علاجی را یا نشان کردن را. داغ نهادن بر. سوختن جزئی از پوست تن با آهن تفته یا چیزی مانند آن و آن نوعی مداوا و معالجه و دارو کردن است: کی ّ. (ترجمان القرآن) (منتهی الارب). اکتواء:
هرآن ریش کز مرهم آید براه
تو داغش کنی بیش گردد تباه.
اسدی.
و باشد که به داغ کردن حاجت آید. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اکتیاء؛ داغ کردن خود را. استکواء؛ داغ کردن خواستن. (منتهی الارب).
- به داغ کسی کردن کسی را، داغی که نشان و نام کسی دارد بر اندام آنکه داغ خواهد شد نهادن. با نهادن آهن تفته ٔ نشان داربر اندام کسی وی را بنده ٔ آنکس که نام او بر داغ منقوش است کردن:
با خویشتن ببر دل ما کز سگان اوست
امشب به داغ او کن و فردا بما رسان.
خاقانی.
|| ریش کردن. نشاندار ساختن. از گونه ٔ طبیعی بگردانیدن: و سبب ریش روده یا خلطی تیزست یا شور یا دارویی تیز که بروده ها بگذرد و روده را برندد و یا بر سطح روده درآویزد و روده را بگزد و داغ کند پس بقوت دفع دافعه یا بقوت ثقل که بدو رسد از آن موضع جدا گردد و موضع مجروح شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || با آلت داغ سوختن اندام یا چشم کسی مجازات را:
همه داغ کن بر سر انجمن
مبادش زبان و مبادش دهن.
فردوسی.
دو چشمش کند داغ آن بدکنش
وزآن پس برآرند هوش از تنش.
فردوسی.
بیفکند بینی و دو گوش مرد
بده جای پیشانیش داغ کرد.
اسدی.
ابوالفوارس او را بنواخت و گستاخ گردانید پس او را بگرفت و چشمها داغ کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). بکتوزون دعوتی ساخت و علت مهمی در میان آورد که بمعاودت و مساودت امیرابوالحرث حاجت بود او را بدین حیلت حاضر کردند و بگرفتند و چشم جهان بین او داغ کردند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || گرم کردن. از برودت و سردی برآوردن:
چونکه شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ.
مولوی.
سخت گرم کردن. بدرجه ٔ سوزان گرم کردن. نیک گرم کردن چنانکه آب یا طعامی سرد را. || گرم کردن چنانکه روغن را در تابه بر آتش و جز آن. || حسرت چیزی نهادن بر... || سوختن از غم و دردی. اندوهگین ساختن. تفاندن از المی:
هر دل که غم تو داغ کردش
خون جگر آمد آبخوردش.
خاقانی.
عشق توام داغ چنان میکند
کآتش سوزنده فغان میکند.
عطار.
- پشت دست را داغ کردن، توبه کردن که دیگر چنین نکند. دیگر بار و هرگز این کار نکردن.
- داغ کردن با کسی،با او قراری استوار دادن.
- داغ کردن کاغذ کبود. رجوع به داغ کاغذ شود:
کاری نیاید از چرخ جز بیدماغ کردن
این کاغذ کبودی است از بهر داغ کردن.
ایما (از آنندراج).


نقره کوب کردن

نقره کوب کردن. [ن ُ رَ /رِ ک َ دَ] (مص مرکب) به نقره چیزی را آذین کردن.


نقره

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (اِ) فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف):
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا.
منوچهری.
بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی).
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست
به عمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب.
ناصرخسرو.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد [جمشید]. (نوروزنامه).
بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند.
مسعودسعد.
ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
بیش چون نقره تویدار مباش
تات چون زر اسیر که نکنند.
خاقانی.
مرد آهن فروش زر پوشد
کآهنی را به نقره بفروشد.
نظامی.
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار.
نظامی.
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
از شهد چو موم نقره دور افتاده
بر نقره ازین به نتوان افتادن.
عطار.
رونقت را روزروز افزون کنم
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم.
مولوی.
مرا تا نقره باشدمی فشانم
ترا تا بوسه باشد می ستانم.
سعدی.
- نقره ٔ تابناک، نقره ٔ درخشان. نقره ٔ روشن.
- || کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه).
- نقره ٔ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ شاخدار. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن به مثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پرگهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به نقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی.
- || کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع).
- نقره ٔ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقره ٔ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج):
زر کانی و نقره ٔ زیبقی
که مهتاب را داده بی رونقی.
نظامی (آنندراج).
- نقره ٔ سیم، نقره ٔ خام. (آنندراج).
- || کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است:
بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بردمد از نقره ٔ سیم.
فرخی (از آنندراج).
- نقره ٔ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ خام. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
به اغیار بر رغم من گشته یار
چه گویم از این نقره ٔ شاخدار.
وحید (از آنندراج).
سیمی بدنی که از تو من می بینم
با نقره ٔ شاخدار سر کله زند.
تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج).
|| کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینه ٔ سپید معشوق:
از دادن زر پخته هر روز به تو
جز نقره ندارم طمع خام دگر.
بدرالدین هروی (از لباب الالباب).
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
|| سستی در اعضا. (ناظم الاطباء).

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (ع اِ) چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقره ٔ قفا؛ مغاک پس گردن را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به نُقرَه شود: عصابه ٔ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نُقرَه و نُقرِه شود.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

نقره داغ کردن

نکره داغ کردن باج گرفتن (مصدر) جریمه پولی کردن کسی را، باج گرفتن سر کیسه کردن.


نقره داغ

نکره داغ بد گند پول چای پارک پاره (اسم) جریمه پولی پول داغ، باج رشوه.

حل جدول

نقره داغ کردن

مثل کسی را سخت مجازات نمودن

فرهنگ معین

نقره داغ

(~.) (اِمر.) (عا.) جریمه و تاوان سخت (پولی) که فراموش نشود.


داغ کردن

بسیار گرم کردن، سوزاندن موضعی به وسیله آلتی فلزی که در آتش سرخ شده. [خوانش: (کَ دَ) (مص م.)]

گویش مازندرانی

نقره داغ

جریمه ی پولی، تنبیه سخت

تعبیر خواب

داغ کردن

داغ آتشین منع زکوه بود و مشغولی از لشگر پادشاه. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر بیند از محل داغ خون و ریم بیرون می آمد، دلیل که به خدمت پادشاه مقیم شود. اگر از نشان داغ خون و ریم نمی آمد، دلیل که از سلطان بهره نیابد. - اب‍راه‍ی‍م‌ ب‍ن‌ ع‍ب‍دال‍ل‍ه‌ ک‍رم‍ان‍ی

داغ کردن به خواب، دلیل بر یافتن گنج و مال است. اگر بیند بر تنش داغ بود، دلیل به قدر آن گنج و مال یابد. اما اگر آن مال را در خیرات و طاعت حق تعالی هزینه کند، در عقبی از عقوبت حق تعالی رستگار شود. ولی اگر در شر و فساد صرف کند، به عذاب مبتلا شود. - محمد بن سیرین

معادل ابجد

نقره داغ کردن

1634

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری